خلاصه داستان: این سریال چالشهای زندگی و عشقهای اسطورهای مردان شجاع و جوانمرد و زنانی که زیباییشان از قلبشان سرچشمه میگیرد را در روستای زمبیلی نقل میکند. اسما زنی که بیپروا حرف میزند و ظاهری سفت و سخت ولی درونی لطیف دارد و آدم، جوان دلیر و شجاع روستا، در زمبیلی شریک تقدیر هم خواهند شد. رؤیاهای این دو جوان پس از وقایعی که در پیش است، به طرز غیرمنتظرهای تغییر خواهد کرد…
خلاصه داستان: داستان دیلان که از یک طرف رویاها و امیدهایش از او گرفته شده بود و از طرف دیگر باران که برای پایان دادن به دشمنی و نجات برادرش از این چرخه مجبور به ازدواج شد. با این حال، این ازدواج برای آن دو زندانی است و عمویش که به ثروت او چشم دوخته است، می خواهد دوباره دشمنی را برانگیزد. این رابطه پر از درگیری بادهای شدیدی را بین دو قلب به همراه خواهد داشت. آیا این ازدواج به یک ازدواج واقعی تبدیل می شود؟
خلاصه داستان: او یک قاضی برجسته و محترم دادگاه خانواده است. او زنی صادق و اصولی است که بسیاری از ازدواج ها را از نابودی نجات داده است، اطمینان حاصل کرده است که بسیاری از فرزندان محبت و محبتی را که شایسته آن هستند دریافت کنند و همیشه بوده است...
خلاصه داستان: خانواده کورهان اهل قاضیآنتپ هستن و خالصخان ستون این خانوادست. ماجرا زمانی شروع می شود که پلیس ها میان دم خونه ی کورهان ها و خالص خان بعد از این اتفاق تصمیم میگیرد برای نوهی نازپرورده و چشمچرانش از شهر خود زن بگیرد.
خلاصه داستان: کیویلجیم یک خانم تحصیلکرده، مدرن و رئالیست است که بعد از طلاق از شوهرش با صلابت تمام زندگیش را با دو دخترش چیمن و دوعا ادامه میدهد و آنها را با ارزشهایی که باور دارد تربیت میکند. دوعا که در رشتهی دندانپزشکی تحصیل میکند، در همان سال اول دانشگاه بخاطر حامله شدنش تصمیم به ازدواج میگیرد و باعث ناامیدی کیویلجیم میشود ولی شوک اصلی زمانی به او وارد میشود که با خانوادهی محافظهکار دامادش آشنا میشود و تفاوت فرهنگی بین خودشان را میبیند…
خلاصه داستان: خلیلابراهیم وقتی بچه بود بخاطر دشمنی خونی، پدرش را از دست داده و به اجبار راهی استانبول میشود ولی بیست سال بعد بعنوان یک جوان خوشتیپ و قوی به زادگاهش کارادنیز باز میگردد. آن جا با دختری به اسم یاسمین که دوستش دارد ازدواج میکند و زندگی جدیدش را تشکیل میدهد ولی اتفاقاتی که میافتد اجازه این کار را نمیدهد و خلیلابراهیم وارد مسیر انتقام میشود ولی زندگیش با دیدن زینب که عضوی از خانوادهی لتوهاست، به کلی تغییر میکند…
خلاصه داستان: سومرو که دوقلوهایش را در جوانی رها کرده، با تاجر ثروتمندی به اسم صمد ازدواج میکند. نوح و ملک یعنی دوقلوها، سالها بعد متوجه می شوند که مادرشان کیست و به کاپادوکیه میروند. در عمارت باشکوهی که به آن می رسند، نوح با سویلای و ملک با جهان، پسر صمد از ازدواج اولش روبرو میشوند. اگرچه سومرو سعی میکند فرزندانش را پنهان کند و از خانوادهاش دور نگه دارد اما ملک و نوح موفق میشوند در خانواده و قلب جهان و سویلای نفوذ کنند…